الان دراز کشیدم جلوی کتابخونهم و با ویوی کتابهای موردعلاقهم دارم این رو مینویسم.
من واقعا کرم کتاب نیستم، بودم ولی الان دیگه نه! کتابهای واقعا زیادی که بتونم بهشون افتخار کنم نخوندم اما تا دلتون بخواد شبیه نویسندهها و شاعرها فکر کردم، قلم به دست گرفتم و نوشتم! من هیچوقت رمانهای کلاسیک رو نخوندم، کتابهای جلال رو ورق نزدم، بین صفحات کتابهای روانشناسی غرق نشدم و لابهلای سطرهای کتابهای خاطرات آدمهای بزرگ شنا نکردم! من حتی کتابهای نوجوان زیادی هم نخوندم، اما اونها رو بیشتر از همه خوندم. یههفته هرشب رفتم تا برجمیلاد تا خالقهاشون رو ببینم. میدونی عزیزم؟ من داشتم از استرس جون میدادم که پدر هستی رو در چندمتری خودم میبینم. موقع صحبت کردنش درباره داستانم، بوی سرمستکننده جنوب و صدای موجهای دریا میاومد. این از بزرگترین بخشهای زندگی منه. این که به جای نوجوونهای داستانها زندگی کنم. توی مدرسه
این زندگی منه. پر از دوستهای عجیب و غریب که خیلی خیلی دوستشون دارم. شاید گاهی ناراحت بشم که کتاب بزرگسال خیلی کم خوندم اما به قول شازدهکوچولو با آدمبزرگها که نمیشه دوستی کرد. مثلا من عاشق هیبت و شهامت
همه اینها رو گفتم که بدونم من خیلی هم زندگیم رو تلف نکردم. شاید چیز دندونگیری نباشه و بعدا نتونم توی رزومهم بنویسم n تا کتاب کودک و نوجوان خوندم. اما میتونم بگم زندگی کردم و دوستهای زیادی دارم:)
دیشب وسط تمام ناراحتیها، نگرانیها غرغرهای مردم، وحشتها و خبرهای ضد و نقیض تعطیلی، اخبار چیزی گفت که از جایی از اعماق وجودم لبخندی بلند شد و اومد روی لبهام نشست. حس کردم دوست دارم کِل بکشم و برقصم از خوشحالی. (البته که خیلی هم بلد نیستم:دی) برای پدر هستی و زیبا. برای خالق دوستهای دوستداشتنی من. فرهاد حسنزاده نازنین در یه قدمی نوبل کوچکه و من چهطور میتونم آروم و بیهیجان باشم؟ خدایا به هانس کریستن اندرسونت قسم این جایزه رو برسون به دستش:)) خب؟
پ.ن1: لینکها اکثرشون به گودریدزه. فلذا با ویپیان بازش کنین:))
پ.ن2: من هیچکدوم از کتابهام رو نمیدم نور بخونه. چون خرابشون میکنه. هروقت مطمئن شدم میتونم بهش اعتماد کنم، یکی یکی میدم بخونه و دوباره پسشون میگیرم:))
پ.ن3: البته من حتی امیدوارم بعدا به بچهم کتاب کمپبلم که کاغذاش زرد شده و گوشههاش خورده شده رو نشون بدم و بگم همه موهای سفیدم بهخاطر همینه:) و بعد میگم بشین تا عجیبترین و پرحادثهترین سال زندگیم (یعنی ١٩سالگیم) رو برات تعریف کنم ^.^
وقتهایی که میگن تو و داداشت شبیه همین، میخوام یه آتش گنده درست کنم، و قدمرو، آروم، تنها و با سری پایین از شرمندگی برم وسطش، چهارزانو بشینم و منتظر بشم کامل بسوزم تا دیگه اثری ازم توی این دنیا نَمونه! یعنی میخوام بگم اینقدر از خودم بدم میاد توی این شرایط، حتی اگر این حرفشون در جهت یک تعریف ازم بوده باشه!
پ.ن: به طبیعت هم فکر کردم، قبل از این که برم یک روبات آتشنشان با سنسوری، چیزی میسازم که آتش رو خاموش کنه. مزاحم آتشنشانهای زحمتکش هم دیگه نمیشیم:))
درباره این سایت